استفاده از مطالب سایت با لینک به منبع بلامانع است. Powered by Blogger.

چند قدم آن طرف‌تر

Blogger templates

Dariush's Kitchen

Sample Text

Thursday, 25 April 2013

منِ ایرانی، منِ آریایی، من ِ فرزند داریوش و کوروش، منِ باهوش ترین، بافرهنگ ترین و سریع الانتقال ترین مردمان وقتی با هزار زحمت اندک تار و پودهای تنیده شده در زادگاهم را می درم و با هزار ترفند و منت و صرف هزینه های آنچنانی از کشور دوست داشتنی ام فرار می کنم، همه آنچه را که از آن فرار کرده ام در هزار سوراخ می چپانم و با خود به کشور جدید می برم.

من وقتی پایم می رسد به مالزی اول از همه از زشتی این آدم های احمق می گویم. همه جا از حماقت هایشان می نالم و پس از چندماه و یا شاید ته سال چنان صورت های زشت شان آزارم می دهد که حاضرم به هر قیمتی از این جا فرار کنم، البته وقتی به روزهای آخر تاریخ ویزایم نزدیک می شوم به هر دری قلاب می اندازم، سر شکسته پشت باجه ادراه مهاجرت گردن می کشم تا اکستنشن بگیرم و هزار توهین را به جان می خرم.
اگر تو بپرسی چرا؟ پس چرا نمی روی؟ می گویم، مجبورم بمانم! چاره ای ندارم! این جا هر روز برایم جهنم است و دارم ذره ذره در این هوای لعنتی آب می شوم.
وقتی می پرسی بعد از چند سال زندگی در مالزی کو دنبه ات؟ می گویم کدام دنبه مرد حسابی مگر می شود بین این مردم تنبل و تن پرورِ بدقول کار کرد و پیشرفت کرد؟ چینی ها هم که توی کامیتی شان ما را راه نمی دهند! اگر می بینی پاکستان های ده ها و شاید صدها رستوران مملو از جمعیت دارند، اگر می بینی افغانستانی ها بازار فرش دارند، اگر می بینی عراقی ها به دیگر عرب ها چسبیده اند و کار می کنند، اگر می بینی اروپایی ها شرکت های آن چنانی دارند و فعالیت های بزرگ می کنید، اگر می بینی مردم، از جمله همین هم وطنان گرامی خودمان از سر و کول بارهای اروپایی بالا می روند، اگر همه این ها را می بینی باید بدانی که هر کدام به نوعی و به یک آخوری بندند. یکی آخور مذهب، یکی آخور رشوه و یکی هم نان اروپایی بودنش را می خورد، ولی من نمی توانم این جوری کار کنم. می فهمی که من آدم حسابی ام، نمی توانم مانند این ها کار کنم؟
و تو متعجب می شوی و می پرسی، خب پس چرا برنمی گردی و داری عمرت را هدر می کنی؟ سری بالا می اندازم و می گویم، در اولین فرصت از این جا فرار خواهم کرد، این جا جای زندگی نیست. این جا جای من نیست. من نمی توانم بین این مردم بی فرهنگ که تازه 50 سال است از روی درخت پایین آمده اند، زندگی کنم.
همین طور تو می پرسی چرا و من هم می گویم در اولین فرصت فرار می کنم، ولی همیشه دنبال اکستنشن و ویزای تحصیلی و ویزای کار قلابی و کوفت و زهرمارهای این چنینی هستم و بابت آن ها با رینگیت 1200 تومانی رشوه می دهم.
اوف ف ف ف ! ولی اگر یک روز با هم تنها شویم و من آن روز حال خوشی داشته باشم، حتمن درگوش ت یک راز را زمزمه خواهم کرد و آن این که ما تنها با دروغ های بافته شده درباورهای قلابی مان زندگی می کنیم و خبری از افتخار و فهم و شعور و چه و چه نیست.
شاید آن موقع متعجب بپرسی چرا؟ این چه حرفی است که می زنی؟
آن وقت من کمی به اطراف نگاه می کنم تا مطمئن شوم کسی حرف های مان را گوش نمی کند و بعد نفسی تو می دهم و می گویم، راننده تاکسی هندی کشور احمق ها و بی فرهنگ ها، کسی که پایین ترین رتبه اجتماعی را در این کشور دارد، وقتی می بیند بعد از چهارراه، ماشین ها پشت به پشت ایستاده اند از چراغ سبزش عبور نمی کند  و پشت خط عابر پیاده می ایستد، ولی استاد دانشگاه کشور باهوش ها که تمدن 2500 ساله دارد، این کار را حماقت می داند. نه وقتی چراغ اش سبز است که وقتی چراغ راهنمایی در آستانه قرمز شدن است به صف ماشین های ایستاده در وسط چهارراه می پیوندد تا تمام و کمال چهارراه را ببندد و آماده می شود تا با رانندگان عصبانی که به زودی سپرهای جلویشان را به در سمت راننده می چسبانند، فحش های آبدار رد و بدل کند.