می دانستم این موسیقی چراغ ماشین ها را در این شب بارانی پیش چشمم ستاره ای خواهد کرد، ولی باز هم سی دی را در ضبط صوت ماشین گذاشتم و دل به آن سپردم.
زمان زیادی لازم نبود تا چشمانم خیس شوند و همه این ها را قبل از آغاز موسیقی می دانستم ولی آن چه نمی دانستم دلیل گریه ام بود که آن را هم زود فهمیدم.
دلتنگی!
روز گذشته باران شدیدی از میانه روز آغاز شد و شب پرترافیکی ساخت. تن خسته از کار روزانه و روح آسوده از انجام وظایفی که عاشق شان هستم به ماشین خزیدم و وارد اتوبان پرترافیکی شدم که هر روز 20 کیلومتر در هر مسیر در آن رانندگی می کنم. در میانه ترافیک رادیو را که در این جا هم چون ایران همدم همیشگی ام در ماشین است با صدای موسیقی ایرانی عوض کردم.
نمی دانم چند دقیقه از Track اول گذشته بود که اشک های دلتنگی ام روی گونه هایم سر خوردند.
- دلتنگی برای چه؟
- بهتر است بپرسی دلتنگی برای که! دیگر "چه" زیای برای دلتنگ شدن ندارم.
بار دیگر غصه همیشگی مهاجرت بیخ گلویم را گرفت و فشرد. شهرام می خواند و من دلتنگ مادر و پدری بودم که تکرار نمی شوند. دلتنگ برادرانی که شاید یافتن مهربانی در نگاه و کلام شان بسیار سخت باشد، ولی وقتی قلب شان را ببینی از این همه عشق می لرزی.
دیشب فهمیدم چه قدر دلتنگ پدر و مادر دنیا هستم. دلتنگ دور همی های خانوادگی شان که هنوز هم خالص ند و من از آن ها چون دیگر دورهمی های خانوادگی بیزار و فراری نیستم.
دیشب دلتنگ دوستی شدم که می توانیم رو در روی هم بشینیم و مزخرف ترین حرف های دنیا را چنان بگوییم و لذت ببریم که ساعت ها در میان مان گم شوند.
دیشب حتی دلتنگ فامیل شدم. دلتنگ دایی ام. تنها فامیل درجه دویی که می توانم دلتنگش شوم و حتی خوابش را ببینم و دلم برای حرف ها و دوست داشتن هایش تنگ شود.
دیشب ناراحت روزها و ساعت هایی بودم که بدون آن ها می گذرند و باز نمی گردند. ولی دلتنگی های دیشب یک فرق بزرگ با دیگر دلتنگی های غربت داشت!
من دیشب دلم برای هیچ خیابان و محله ای تنگ نبود. دلم برای تهران و ایران تنگ نبود و هیچ نشانه ای مرا به سرزمینم نمی خواند!
در تمام این سال ها چنان نفرت از این سرزمین بیمار و مردمان سیاهش را در دلم پرورانده ام که دیشب چیزی جز خشم و نفرت به خاطر کشتن روزهای گدشته ام از آن در ذهن نداشتم.
دیشب واقعیت چنان عریان مقابلم ایستاد که ترسیدم و کمی روی گرفتم. ترسیدم این کینه تا جایی پیش برود که برخالف تمام شعارهایم آن را به نسل بعدی ام نیز تزریق کنم.
کینه و نفرت ام از سرزمین مادری ام خیلی بزرگ شده است. دیگر نه تنها دلم برایش تنگ نمی شود، نه تنها دوست اش ندارم که به جان ازش متنفرم و هیچ وقت خاک و مردمانش را به خاطر تباه کردن روزهایی که می توانستند سبزتر از این باشند، نخواهم بخشید.
من از ایران متنفرم!
0 comments:
Post a Comment