استفاده از مطالب سایت با لینک به منبع بلامانع است. Powered by Blogger.

چند قدم آن طرف‌تر

Blogger templates

Dariush's Kitchen

Sample Text

Saturday 23 February 2013

آن گونه که از شواهد و قرائن پیداست، کیوان دوست دوران کودکی و نوجوانی من است. اگر چه هیچ کدام خاطره مشترکی از هم نداریم، ولی به لطف فیس بوک فهمیده ایم که هم سن هستیم و در یک زمان و در یک مدرسه و یک کلاس مشترک درس می خواندیم، پس دوست قدیمی هستیم. دوستِ سه دهه قبل!
به واسطه همین آشنایی و هم جواری فیس بوکی منتظر انتشار «سرزمین نوچ» بودم. همچنین آمار فروش موفق و مهم تر از همه موضوع کتاب ولع خواندن را چند برابر کرد، ولی متاسفانه دوری از ایران باعث شد کتاب را با چند ماه تاخیر به دست بیاورم. البته این تاخیر را به محض بازگشت به کوالالامپور جبران کردم و در چند نشست چشمانم را در صفحه آخر کتاب دیدم.
پس از آن به نظرم رسید به عنوان یک خواننده مهاجر «سرزمین نوچ» را دوست داشتم و باز به عنوان یک خواننده مهاجر با آن مشکل داشتم. بله؛ جمع اضداد شد، ولی شده است دیگر چه می توان کرد؟
«مهرداد را که بغل می کنم بغض هردومان می ترکد. انگار خبر بدی داده اند و همه منتظر اولین نفری بودند که گریه کند. تمام مدت از نگاه بقیه فرار می کردم. بغض راه گلوم را بسته بود و می ترسیدم خیره شدن در چشم هر کدام اشکم را سرازیر کند. بی هیچ حرفی از مهرداد جدا می شوم. چشم هام تار شده.»
صحنه های از این دست باعث می شود همزاد پنداری و همراهی همه آن هایی که به جبر یا اختیار از ایران دور بوده اند و هستند یا به هر دلیلی تجربه هایی از این دست دارند را برانگیزد و با کتاب همراه کند. این صحنه های بسیار زیبا و و اقعی به جا توصیف می شوند و در بدنه داستان به خوبی قرار می گیرند. چنین روایت هایی من مهاجر را به کتاب علاقه مند کرده و با آن همراه می سازد، باعث می شود آن را زمین نگذارم و تلاش کنم بیشتر از پیش خودم را در آن پیدا کنم. همین ها باعث می شود تا من به عنوان یک مهاجر «سرزمین نوچ» را دوست داشته باشم.
ولی از طرفی در جای جای کتاب با جملاتی نظیر:
«عماد شیشکی می بندد و با صدای بلند می خندد.
-آره، آزاده ولی قیمت خون باباشون رو می گیرن. هزینه اش زیاده آرش جان. باید ببینی می تونی تاوانش رو بدی. خیلی وقت ها نمی ارزه.»
یا در جایی دیگر می خوانیم:
«... دیگه خودت دستگیرت شده، این جا آدم ها این قدر کار می کنند که 9 شب مثل جنازه ان، خود تو. عصر که می یای حال داری به خودت تکونی بدی؟ اون وقت ایران که بودی تازه یازده شب هوس می کردی که بری دربند، شیشلیک بخوری!»
دیالوگ هایی از این دست که زندگی رویایی در مهاجرت را به خیال و وهم نزدیک می کند و آن را زیر سئوال می برد در کتاب زیاد یافت می شود، ولی همیشه در حد حرف و شعار باقی می ماند و ما همواره شخصیت های کتاب را در مهمانی، کلاب و خوش گذرانی می بینم و آن ها در چنین شرایطی دم از سختی زندگی در غربت می زنند و همین شرایط باورپذیری ادعاهایشان را زیر سئوال می برد. به خصوص خواننده غیر مهاجر را دچار سردگمی می کند، چرا او هیچ پیش زمینه ای از زندگی در غربت ندارد و نمی داند بالاخره باید اداعاهای کلامی را باور کند یا صحنه هایی که می خواند و به واسطه آن در ذهن تجسم می کند؟!
به نظر من خواننده، این دیالوگ های شعاری که در کتاب کم هم نیستند به نثر روان و رئال آن لطمه زده به طوری که وقتی سعی داری با پتانسیل موجود در کتاب اوج بگیری و از آن لذت ببری، همانند یک اهرم بازدارند عمل کرده و به کتاب لطمه می زند.
ولی آن چه که در پایان این چند خط می توان گفت آن است که «سرزمین نوچ» کتابی است که برای جلای وطن کرده می تواند جذاب باشد، چرا که می تواند خود را در آن جاری ببیند، همزاد پنداری کند، در بیشتر مواقع با ضخصیت ها پیش برود و با آن ها امیدوار و ناامید شود.

چاپ اول 1391
295 صفحه
9000 تومان
______________________________
بد نیست بخوانید:
شهری که محو شد

0 comments:

Post a Comment